یادداشتی بر کتاب «آخرین سپه ‎سالار»، زندگی‌نامه مارشال عبدالرشید دوستم

تاریخ نشر:

کتاب «آخرین سپه‌سالار» دربارۀ جنگ‌جوی «سیاسی» روستازاده‌ای است که در کودکی، پایش از مکتب گرفته شده و به دانشگاه نیز گام نگذاشته است؛ اما از دوران نوجوانی تا واپسین روزها، همواره تفنگ بر شانه داشته، از کارگری به فرماندهی نظامی و در نهایت به کرسی معاونت ریاست‌جمهوری رسید؛ ولی اکنون در این ماموریت ناتمام خود، با یک «بدنامی» تنزل مقام شده و در سرنوشت نامعلومی به سر می‌برد.

نویسندۀ کتاب «The last warlord» که با عنوان «آخرین سپه‌سالار» در مورد عبدالرشید دوستم، به فارسی دری برگردان شده، مدعی است که «داستان او نه سیاه مطلق است و نه سفید مطلق؛ داستان او خاکستری است» (ص ۱۰). باری، خود مارشال دوستم نیز با معذرت‌خواهی از مردم در قبال کرده‌های خویش گفته بود که در دهه‌‌های متاخر تاریخ کشور، «کبوتران سفید» وجود ندارد. با این وجود، کتاب هرچه ورق زده شود، داستان رنگ عوض می‌کند و «کبوتر سفید» در تلاش «پَرَک‌زدن» می‌‌شود. گویا در این کتاب، با افسانه‌ها، تخیل و صحنه‌هایی از فیلم‌های هالیوودی و بالیوودی مواجهیم. اگر ادعا کنیم که روایت این کتاب «داستان زرد است نه خاکستری» گزافه نیست.

نویسنده کوشیده است تا دوستم را از همان ابتدای زندگی‌اش، یک فرد افسانه‌ای، طغیان‌گر و به‌عنوان کسی معرفی کند که فرمانده و رهبر زاده شده است: «وقتی پانزده‌ساله بود، سه تن از بچه‌های بزرگ‌تر از عبدالرشید بعد از مشاجره با وی در میدان قریه او را غافل‌گیر و با چوب او را لت‌وکوب کردند. او بعد از این حادثه از طریق یار محمد بهترین دوست دوران کودکی‌اش به آنان هشدار داد و سپس به سراغ آن‌ها رفت. او با چوب با همان شدت از هر سه نفر انتقام خود را گرفت. وقتی جنگ و دعوا تمام شد، بدن عبدالرشید از خون خود و حریفانش رنگین شده بود. در این منازعه، تنها دست او آسیب دیده، دندانش تَرک برداشته و چند نقطه بدنش کبود شده بود، اما استخوان‌های دو تن از حریفانش شکسته بود» (صص ۱۲۷-۱۲۸). در این روایت، این‌که عبدالرشید دوستم به چه میزانی شکست‌ناپذیر بوده تا بتواند استخوان‌های سه تن بزرگ‌تر از خود را خرد کند، به نظر می‌رسد که نویسنده در یک فضای رئالیسم جادویی غرق شده است. جالب این‌جاست که این‌گونه داستان‌ها در جای‌جای کتاب ذکر شده و مغلوب شده‌ها هم همه خان‌زاده‌ها معرفی شده‌اند؛ گویا دوستم از آوان کودکی، علیه سیستم طبقاتی اجتماعی بوده و در برابر آن مبارزه می‌کرده است. ولی آن‌گونه که هم‌قریه‌ای‌ها، هم‌دوران‌ها و هم‌سالان دوستم به‌یاد می‌آورند و می‌گویند که او در دوران کودکی خود، دوبار دعوا کرده است؛ یک‌بار با کسی به‌نام «جوره‌بیگ» که حالا به‌نام وکیل نظرخان مشهور است که او با دو تن از بستگان خود یک‌جا شده و سه نفری، عبدالرشید دوستم را «لت» کرده است و یک‌بار دیگر با کسی که مشهور به‌نام «روزبای دیوانه» بوده، دعوا کرده ولی مغلوب شده است. اما در این کتاب، از این افراد به‌عنوان خان‌زاده‌ها معرفی شده که از سوی دوستم «لت‌وکوب» شده‌اند؛ اما حقیقت چیز دیگری است. آن‌ها خان‌زاده‌ها نه، بلکه افراد عادی و تهی‌دست قریه بوده‌اند و نیز در دعوا با دوستم غالب بوده‌اند، نه مغلوب.

داستان غیرواقعی دیگری که در این کتاب ذکر شده، دوستی یار محمد و عبدالرشید از دوران کودکی است. بر اساس این روایت، یار محمد بهترین دوست دوران کودکی عبدالرشید است، به پاس همین دوستی، وقتی او کشته می‌شود، دوستم نام پسر خود را که در همین هنگام تولد شده، یار محمد می‌گذارد. بر اساس روایت این کتاب، زمانی که «عطا در یکی از تحرکات متهورانه خود بر منطقه ترکمن‌نشین آقچه بین مزار شریف و شبرغان علیه شخص دوستم تدارک دیده بودند» (ص ۱۹۲) یار محمد کشته می‌شود. همین زمان پسر دوستم تولد شده و یکی از سربازانش خوش‌خبری تولد پسرش را برایش می‌آورد. دوستم در حالی که اندوهگین مرگ یار محمد و در کنار جسد او است، «چشمان دوست خود را می‌بندد» و  به سرباز خود می‌گوید: «… لطفا پیام محبت مرا به همسرم برسان و بگو که برای پسرت نام انتخاب کرده‌ام.» دوستم مکثی کرد و به چهره دوست دوران کودکی‌اش دوباره نگاهی انداخت: «به او بگو پسر ما باید نام قهرمانی را داشته باشد که امروز جان داد. نام او را باید یار محمد بگذاریم.» (صص ۱۹۴-۱۹۵). این‌که یار محمد، دوست جنرال دوستم بوده درست است، اما دوستی آن‌ها از دوران کودکی، عاری از حقیقت است. دوستم اهل روستای «خواجه‌دوکوه» و یار محمد اهل روستای «تونکه» است؛ این دو روستا از هم‌دیگر حداقل چهل کیلومتر فاصله دارند. هم‌سالان و هم‌قریه‌ای‌های دوستم به‌یاد نمی‌آورند که در آن دوران، کسی به‌نام یار محمد در روستای خواجه دو کوه بوده باشد. اما آن‌ها تایید می‌کنند که یار محمد باشنده تونکه، نه در دوران کودکی، بلکه در سال‌های ۶۱ و یا ۶۲، با هم دوست شده‌اند. اما مساله مهم‌تر در دوستی دوستم و یار محمد، دوران پس از مرگ یار محمد است. یار محمدی که در پهلوی ابر قهرمان کتاب، به یک قهرمان بی‌بدیل معرفی شده، پس از مرگش، خانواده‌اش با چه سرنوشتی مواجه است و چه روزگاری را سپری می‌کنند. یار محمد که تا آخرین دم، برای دوستم فداکاری کرده، اما دوستم در روایت زندگی خود، از خانواده و بازماندگان، حرفی به میان نمی‌آورد.

برایان گلین، نویسنده کتاب اعتراف می‌کند، «افغان‌هایی را که من با آن‌ها گفت‌وگو کرده‌ام، قصه‌گویان فوق‌العاده‌اند، اما کمتر به واقعیت‌هایی اشاره می‌کنند که نویسندگان غربی در جست‌وجوی آن هستند» (ص ۱۰). با این‌ وجود، کتابی را که نوشته، تکرار عین قضیه است. نمونه‌های زیادی نظیر آن‌چه که در بالا ذکر شده، روایت‌های غیرواقعی و عاری از حقیقت و بیشتر افسانه‌ای در این کتاب، آورده شده است. نویسنده با شیوه‌ها و صحنه‌پردازی‌های گوناگون کوشیده که قهرمان داستان، به‌نحوی در تحولات سهم داشته باشد. یکی از این صحنه‌های ساختگی، رویداد انقلاب هفت ثور است. عبدالرشید، جوان برگشته از عسکری، در خانه‌اش رادیو می‌شنود و برای کاکای خود اوضاع سیاسی را تحلیل می‌‌کند «مردم افغانستان، امروز آغاز دوره‌‌ای تازه است. امروز رییس‌جمهور داوود از قدرت ساقط شد!» (ص ۱۴۰). در این‌جا، یا نویسنده برای چاشنی کتاب خود، قهرمان داستانش را دخیل قضیه می‌کند و او را با فهم و آگاه سیاسی، بزرگ نشان می‌دهد و یا هم دوستم هنگام «قصه‌گویی» برای خودشیرینی، قصه‌شنو خود را غافلگیر کرده و خود را آگاه زمان، جا می‌زند. آن‌گونه که هم‌دوره‌های دوستم به‌یاد می‌آورند، آن‌ها در سال‌های ۱۳۵۵ تا ۱۳۵۷ دوران سپری عسکری‌شان بوده و در این زمان، دوستم در جلال‌آباد در فرقه ۴۴۴ کوماندو بوده نه در خواجه‌دوکوه که قصه‌ی سقوط داوود خان را از قول رادیو برای کاکای خود بازگو کند. در آن‌ هنگام، خدمت عسکری در ماه‌های سنبله و میزان شروع و پس از اتمام دوره، در همین ماه‌ها پایان می‌یافته است؛ حال آن‌که بر اساس روایت این کتاب، دوستم به تاریخ هفت ثور بازگوکننده‌ی این قصه در قریه برای کاکای خود است. در این کتاب گفته شده که دوستم در سال‌های ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۵، دوران خدمت عسکری خود را سپری کرده؛ ولی این چیزی است که حقیقت ندارد.

جعل روایت و شخصیت‌سازی‌های دروغین در این کتاب کم نیست. برایان گلین ویلیامز، خود را یک استاد سی و پنج‌ساله معرفی می‌کند که در دانشگاه کوچک نیو انگلند، تاریخ درس می‌دهد. او در این‌جا مدعی است که تاریخ مفقودشده‌ی قومیت در جنگ افغانستان را بنویسد «برای من، دیدن دوستم فرصتی برای تحقیق میدانی در باره‌ی تاریخ مفقود شده‌ی قومیت در جنگ افغانستان بود» (ص ۴۲). اما چگونه با جعل روایت، شخصیت‌سازی دروغین، افسانه‌سازی‌ها و اسطوره‌سازی می‌توان «تاریخ مفقود شده» را دوباره پیدا کرد. او مدعی است که برای نوشتن این کتابش، به پانزده ولایت افغانستان سفر کرده و با گفت‌وگو با افراد مختلف و بر اساس تحقیق میدانی، این کتاب را نوشته است. اما داستان‌هایی که چیده شده، جز نتیجه‌ی یک مونولوگ، چیز دیگری نیست. او در خلق چهره‌های خیالی و افسانه‌ای، کم نپرداخته است. یکی از روایت‌های وارونه و تخیلی، در مورد خدیجه، همسر دوستم است. در مورد او نگاشته که وی فرد تحصیل‌کرده‌ای است که پس از اتمام دوران لیسه به دانشگاه بلخ راه یافته است. در صفحه ۱۸۰ کتاب در مورد پدر خدیجه همسر دوستم نوشته: «به دخترش اجازه داده بود که تا پایان دوران تحصیلات لیسه در مکتب، ادامه تحصیل دهد و حتا در برخی از دروس دانشگاه بلخ در مزار شریف هم شرکت کند» (ص ۱۸۲). حال، نویسنده کتاب، با این روایت می‌خواهد چه را ثابت کند؟ در حالی که اهالی خواجه دو کوه و کسانی که خانواده دوستم و خانواده خدیجه همسر او را به‌خوبی می‌شناسند، معتقدند که خدیجه فقط نزد ملای قریه، قاعده بغدادی، قرآن و پنج‌گنج را فرا گرفته و بیشتر از آن سوادی نداشته است؛ روایت سوادآموزی خدیجه در نزد ملای قریه در اول کتاب هم ذکر شده است. در کتاب، این زن، به‌خاطر همین سوادش است که برای دوستم، مشوره‌های سیاسی و نظامی می‌دهد.

این روایت تخیلی، فقط در همین بسنده نکرده، نویسنده برای تقویت داستان خود، مکتبی را از سوی دوستم ایجاد کرده که خدیجه نیز در آن‌جا معلم است «گشایش یک مکتب دخترانه در شبرغان که خدیجه در آن تدریس می‌کرد، جزو بسیاری از پروژه‌هایی است که او در جریان فعالیت به‌عنوان فرمانده در یک ارتش چپی راه‌اندازی کرد» (ص ۱۹۰). اما واقعیت چیز دیگری است، نه خدیجه سواد معلمی داشته و نه این مکتب از سوی دوستم ایجاد شده است. بلکه این مکتب دخترانه به‌نام «مکتب خدیجه» پیش از آن وجود داشته است. این مکتب به‌نام «خدیجه جوزجانی» است که در سال ۱۳۳۹ در شهر شبرغان تاسیس شده است. خدیجه جوزجانی، دختر قاضی ابو رجائی احمد جوزجانی، یکی از زنان مشاهیر تاریخ کشور است که با علم فقه آشنایی داشته و به زبان عربی تکلم می‌کرده و به کتابت آن نیز بلدیت داشته است.

ماجرای قتل خدیجه، همسر دوستم، روایت وارونه‌ی دیگری است که برای تبرئه دوستم و جعل واقعیت در کتاب آورده شده است. «خدیجه موقع پاک‌کردن یخچالی که دوستم برایش از اوزبیکستان آورده بود، احساس کرد چیزی پشت آن است. او وقتی دقت کرد، یکی از تفنگ‌هایی را دید که شوهرش در خانه برای محافظت از خانواده پنهان کرده بود… وقتی خدیجه می‌خواسته اسلحه را بیرون بیاورد، سیم یخچال، باعث کشیده شدن ماشه شده و باعث شلیک ناخواسته و پیاپی شده بود؛ خدیجه سعی کرده بود، خود را کنار بکشد، اما گلوله‌هایی به سینه‌اش اصابت کرده بود» (ص ۲۳۰). آن‌گونه که دوستان قدیم دوستم می‌گویند، قتل خدیجه زمانی صورت گرفته که دوستم در ساختمان‌های تصدی نفت و گاز، زندگی می‌کرد و اصل قضیه هم بر سر یک زن دیگر بوده است. اما در این رابطه، دو روایت وجود دارد؛ یکی این‌که خدیجه هنگام جاروب کردن منزل بوده، زنی که با دوستم رابطه‌ای داشته، گذرش به آن‌جا می‌شود. خدیجه با او جر و بحث می‌کند که چرا در زندگی او وارد می‌شود و زندگی‌اش را خراب می‌کند؛ ولی آن زن به دنبال این ماجرا، نزد دوستم می‌رود که زن او (خدیجه) وی را توهین کرده است. دوستم هم به خشم می‌آید و بالای خدیجه شلیک می‌کند. می‌گویند که با کشته شدن خدیجه، دوستم حتا در تشییع جنازه‌ی او هم شرکت نمی‌کند و برای کسی به‌نام «جوره‌بیگ» (در گفت‌وگویی که خبرگزاری رصد با دوستان قدیمی دوستم انجام داده، این نام در ابهام مانده که جوره‌بیگ، همان فردی که در کودکی با دوستم دعوا کرده و یا کسی دیگر است) دستور می‌دهد که خدیجه را به پدر و مادرش تسلیم دهد. روایت دیگر هم این است که روزی همسر دوستم در «بَرَنده» منزلش بوده و یکی از سربازان دوستم بالای او شلیک می‌کند و او را می‌کشد. دوستم پس از آن جنازه‌اش را به خانه خسر خود می‌فرستد و این مساله هم طوری بوده که دوستم نسبت به زن این سرباز خود چشم‌داشتی داشته است؛ به هرصورت، هر چه بوده ولی آن‌چه که مهم است، روایت کتاب در مورد مرگ همسر دوستم یک روایت وارونه و عاری از حقیقت است.

در نهایت، برایان گلین با این روایت‌های غیرمسوولانه چگونه مدعی است که «تاریخ مفقودشده‌ی قومیت در افغانستان» را پیدا می‌کند. او همان‌گونه که گفته «در حالی که دوستم صحبت می‌کرد، من کمره‌ فیلم‌برداری خود را روی کوچ (مبل) قرار دادم تا تمام گفت‌وگو ثبت شود. به‌نظر می‌رسید که او می‌خواست خیال مرا راحت کند و از همین‌رو نه به کمره توجه کرد و نه به آن اهمیت داد» (ص ۴۳)، محو کمره خود است و در دام «قصه‌گوی فوق‌العاده» افتاده و در پی آن نشده که به «واقعیت» دست یابد. این‌که در نگارش این کتاب به چه میزانی قهرمان داستان از بیان واقعیت‌ها سر باز زده، نویسنده در جایی اعتراف می‌کند «عبدالرشید، روزی به‌خاطر ارتکاب نوع جرم دست‌گیر و زندانی شد. این بخش از زندگی او در پرده ماند و خود او در بسیاری از موارد، در گفت‌وگو با نگارنده، فقط به این توضیح اکتفا کرد که اتهامات غیرمنصفانه‌ای به او زده شده بود» (ص ۱۳۳). فرجامین سخن این‌که، کتابی که از عنوان «آخرین جنگ‌سالار» به «آخرین سپه‌سالار» تغییر نام داده شده، در واقع بیشتر «وصف‌نامه» است تا یک «زندگی‌نامه‌»ی واقعی و راستین. آرزو بر آن داریم هنگامی که نویسنده‌گان غربی می‌خواهند درباره‌ی شخصیت‌ها و حوادث مربوط به افغانستان، مقاله و یا کتابی را تدوین کنند، باید مسوولانه و غیرجانبدارنه دست به نگارش و تالیف بزنند. در غیر آن، اگر چشم‌داشت مالی و یا هر چیز دیگر سبب گزارش‌های واهی و بی‌بنیاد گردد، در نتیجه خوانندگان دیگر به هیچ یکی از تالیفات نویسندگان خارجی در پیوند به مسایل و قضایای کشور توجه و اعتماد نخواهند کرد.

نویسنده: نسیم ابراهیمی و احمدکمال ناطقی

تازه‌ترین مطالب

مطالب مشابه

بازی دیپلماتیک شگفت‌انگیز ترامپ: گفتگوهای محرمانه ایلان ماسک با نماینده ایران

در یک چرخش غیرمنتظره، دیدار مخفیانه ایلان ماسک با سفیر ایران در سازمان ملل نشان‌دهنده رویکرد غیرمعمول ترامپ...

روسیه و طرح رادیکال: ایجاد «وزارت جنسیت» برای افزایش تولد

روسیه با یک رویکرد رادیکال و بی‌سابقه برای مقابله با بحران جمعیتی خود، در حال بررسی ایجاد «وزارت...

ترامپ و نتانیاهو: متحدان قدیمی در چشم‌انداز جدید و نامطمئن خاورمیانه

سه روز پس از دوران پس از انتخابات دونالد ترامپ، تماس‌های مکرر نخست‌وزیر اسرائیل بنیامین نتانیاهو با رئیس‌جمهور...

بازگشت شکوهمند: ترامپ ریاست‌جمهوری ۲۰۲۴ را دوباره به دست آورد

دونالد ترامپ به آنچه بسیاری غیرممکن می‌پنداشتند دست یافت: بازگشت به ریاست‌جمهوری در یک پیروزی تاریخی و دراماتیک....