تجربیات سفر استاد دانشگاه بامیان
سال ۱۳۹۲، دانشجویان دانشکده شرعیات دانشگاه کابل در خوابگاه دانشگاه، چندبار مانعم شدند تا روزنامه جامعهباز را نخوانم. میگفتند که این روزنامه گمراه کننده است. کفر گویی میکند. برای چندی، مانع فروختن این روزنامه در دانشگاه کابل نیز شده بودند.
سال قبل آن، با یکی از همین دانشجویان که در خوابگاه بود، بهصورت اتفاقی در مسیر کابل – غزنی همسفر شده بودم، از بازار سیدآباد میدانوردک که گذشتیم، زنگ زد. به طرف مقابل مشخصات موتر را گفت و میگفت که در این موتر کسی است که با امریکاییها کمک میکند. در داخل موتر تهدیدم میکرد و میگفت: «اینجا کابل نیست که زور امریکاییها باشد. اینجا وردک است. وردک.» مسافرین، هیچکسی گپ نمیزد. نه حمایت میکردند و نه مخالفت.
در ساحه سالار از مربوطات ولسوالی سیدآباد که رسیدیم، موتورسایکل سوارهای تفنگدار با بیرقهای سفید دور موتر را حلقه کردند و موتر را سمت یک بیراهه هدایت دادند. موتروان بدون مقاومت به هدایت آنها تن داد و حرکت کرد. موتورسایکلها از دو طرف موتر پیش میرفتند. موتر به سمت نامعلومی پیش میرفت. خیلی دور رفتیم. تا اینکه هوا تاریک تاریک شد. معلوم نبود که کجا است.
همینگونه که در یک دشتی پیش میرفتیم، در روشنایی نور چراغ موتر، در دامنهی یک تپهی خشک و خالی و نه چندان بلند، دیوار خانهگکی نمایان شد. پیشتر که رفتیم، سر و کلهی آدمهای لنگیبرسر و تفنگدار نیز پیدا شد. موتر، گذشته از یک جوی کمآب و نارسیده به آن خانه، به هدایت موتورسایکلسواران همراه، ایستاد شد. دروازه را باز کردند. اولین کسی که پایین شد، از چوکی سوم، دانشجوی «راپورچی» بود. بعد، سه مرد ریشسفید از چوکی اول پایین شدند. از چوکی دوم، مرد ریشبلند که لنگی سفید بر سر داشت، از سمت راست من به سرعت بلند شد و مرا به سمت شیشه کشید و بعد مرد سمت چپ من را که لنگی سیاه بر سر داشت و در مسیر راه همیشه ذکر میگفت، به پیش راند و هر دو پایین شدند. دروازه را محکم زد و با لهجهی پشتو به فارسی خطاب به من گفت: «بچه جان تا نشو.» من ماندم و یک پسر جوانی که کلاه قندهاری بر سر داشت. من در چوکی دوم و او در آخر موتر در چوکی چهارم.
تفنگداران به موتر نزدیک شدند. «کجاست؟ کدام یکی است؟» پیرمردان راه آنها را گرفتند، اما مانع شده نتوانستند. تفنگدار خندهرو خود را به شیشه نزدیک کرد «فقط یو وار ته شو. گپی نیست. چند سواله ځواب بگو.» مسافر ریشکلان لنگی سفید خود را محکم به دروازه چسبانده بود. نگذاشت دروازه باز شود. «روزه مبارک است. گناه داره. اذیت مسلمان خوب نیست.» حرفهای دیگر فهمیده نمیشد که چه میگویند. از موتر دورتر شدند.
مثل «بت برنجی» داخل موتر مانده بودم. اول که موتر ما را دور داده بود، ترسیده بودم. با خود گفتم که زندهگی خلاص است. اما بعد، نه به مرگ فکر میکردم و نه به زندگی. نه شاد بودم و نه غمگین. نه ترسیده بودم و نه پروای چیزی را داشتم. بیخیالِ بیخیال. چشمم به جمعیت دوخته شده بود. نور چراغ دستی کمکم آدمها را نشان میداد. چند لحظهای که گذشت سروصداها کمی بلندتر شد. در میانهی همین سروصداها بود که تفنگ به صدا درآمد.
به سمت موتر نزدیک شدند. یکی از دور صدا زد «ژر تا شو. هله.» با چراغ دستی داخل موتر نور افگند. پیرمردی با دست اشاره کرد: «ګوره کوچنۍ هلک دی. پریږ ده!» حرفهای دیگر فهمیده نشد که چه میگفتند. اما مرد مویدراز تفنگدار با صدای بلند فریاد زد: «ما ته ویلی چی په کابل کې انګریزی وایه.» سپس با خشم از پشت شیشه به من گفت: «اگه از خاطر همی سپین ږیر و روژی مبارک نمیبود مغز تو را بادباد میکدیم.» وضعیت و رهایی از چنگ آنها به این سادهگی نبود که اینجا نوشته شده است. مسافران به موتر بالا شدند. یکی از مسافران که در موتر بالا میشد با خود میگفت: «ظالم او بی رحمه خلک، د روژی مبارک میاشت او د اختر په شپه کې داسی جنجالونه جوړول.»
حرکت کردیم. همه ساکت بودند. خستگی و گرسنگی روزهداری به کسی شیمهی گپ زدن نگذاشته بود. تا اینکه به شهر غزنی رسیدیم. یکییکی پایین شدند. پیش سینما که رسیدیم، موتروان گفت که به سمت ولسوالی خوگانی/خوگیانی میرود. با اصرار، حاضر شد تا مرا به نوآباد برساند و بعد خودش برگردد. به سمت نوآباد حرکت کردیم. در نزدیک مسجد آخندخیل مغلان که رسیدیم، موترش را دور داد. گویا مرغش یک لینگ داشت. پیش نرفت.
ـــ از خاطر تو امروز سرگردان شدیم. شو نیم شد.
ـــ مقصر خودتی که طالب را از راه بالا میکنی و مردمه د کشتن میتی.
پیاده راه افتادم. در وسط بازار رسیده بودم که گلهی سگهای خشمگین هجوم آوردند. هرچه تیزتر میدویدم، سگها نزدیکتر میشدند. هنگام دویدن پایم به چیزی برخورد و محکم به زمین افتادم. آنقدر بلند و وحشتناک جیغ زدم که سگها رم کردند و دور شدند. لحظهای روی زمین دراز ماندم. چوکیدار از گوشهای چراغ انداخت و به سمت من نزدیک شد. بلند شدم و حرکت کردم. او وظیفهی خود را اجرا میکرد و به سمت دکانها چراغ میانداخت و من در روشنایی چراغش به سمت خانه میرفتم. در پای کوچه مسیر ما جدا شد. چراغ بسیاری خانهها خاموش شده بود. خوابیده بودند. دروازه را که تکتک کردم، صغرا و فاطمه، خواهرانم با چراغ آمدند دروازهی حویلی را باز کردند. در خانه، آمادهگی عید فردا را میگرفتند.
از آن وقت به بعد، مسافرت برایم سختترین کار ممکن است. از همین خاطر، چندسالی که بامیانم، هیچگاهی نخواستهام بیرون از اینجا مسافرت کنم. پارسال، در روزهای آخر ماه روزه، به غزنی رفتم. مثل گذشته، در مسیر راه جنگ، بود، طالب بود، تانک بود، اردوی ملی بود و سرک کندهکنده. اینبار که غزنی رسیدم، نه خانه رفتم و نه فاطمه بود که دروازه را باز کند. من و صغرا باهم بودیم. هردوی ما مستقیم رفتیم به سمت مسجد. صدای قرآن از بلندگو بلند بود. در گوشهی مسجد فاطمهام را بین تابوت گذاشته بودند. نماز خواندند. مراسم تدفین را انجام دادند ولی من همچنان میگریستم. گریهام برای همه آزار دهنده شده بود. نمیدانم که کی بود، در میان جمعیت با صدای بلند گفت: «او بچه آرام شو، یک تحصیلکرده و اینقدر بیعقل!»