روزهای آخر خزان بود. مردان قریه آمده بودند شهر. گوگرد، نمک، چای، تیل خاک، دوای دیگ، شیرینی، بوره، برنج، آرد، کفش و موزههای پلاستیکی را که خرج زمستان خریده بودند، هر کدام، یکییکی را در کامازِ «رستم بای» جابهجا ساختند. ــ کاماز رستم بای، تنها موتری بود که هر چند ماه یکبار به قریه رفتوآمد داشت. ــ چند نفر داخل سیت و یک لشکر آدم دیگر در «بادیِ» کاماز روی بارها نشستند. کاماز حرکت کرد. آفتاب «نیزهگم» شده بود که موتر بر فراز کوتلی در چند کیلومتری غرب شهر، رسید به «زنجیر» طالبان. چند روز پیش شهر را گرفته بودند، حالا در راهها «پوسته» دارند. بلندای کوتل، پر بود از آدمهای «پتو پیچ» و چشمسرمهای. با موهای دراز. لنگیهای سیاه و سفید پوشیده بودند. تفنگ بر شانه داشتند. در وسط سرک، یکی به سرعت به سمت موتر آمد. تفنگش را تکان داد و با صدای بلند فریاد زد: «دریږ!» موتر در نزدیکی بیرق سفید متوقف شد. تفنگداران دیگر نزدیک شدند. دروازه را با ضربت باز کردند. یکی از دست رستمبای، مالک موتر، به سمت پایین کش کرد. با خشم سرش فریاد زد: «کتی شه!» آنهایی که در لبهی بادی سوار بودند، تفنگدارانِ کیبل بهدست، از پاهایشان کش کردند. چند نفر پایین افتادند. پیر مردی زیر موتر غلطید. لنگیاش دور پرید در میان خاک. مرد میانسالی کفشش از پایش کنده شد، خودش بالای موتر ماند. مرد لنگیسفید چشمسرمهای، با کیبل به بند پای او کوبید. دیگران مثل رمهی گوسفند که از گرگ رم کرده باشند، خودشان را پایین میانداختند. همه خاکآلود و قطار، در کنارهای ایستادند.
مرد ریشدراز لنگیبرسر چشمسرمهای پیش آمد. تفنگ بر شانه کرد و پتو را «پاشان» رویش انداخت. با دست دیگر کیبل را تکان داد و با خشم با لهجهی پشتو به فارسی گفت: «کل چیزا ره تا کنین.» همه چیز را پایین کردند. بادیِ کاماز، خالی خالی شد. فرمان دادند که همه ساحه را ترک کنند. کسی حق نداشت چیزی بردارد. عذر و زاری شروع شد. بدون تیل، زمستان تاریک میمانند. نان اولادها در کوتل ماند. با پای «لوچ» زمستان در میان برف نمیشود که راه رفت.
رستمبای مالک موتر، پیرمرد قد خمیده، رفت طرف انباری. موزهی سرخرنگ کودکانه را گرفت. «ملا صاحب برای نواسهام خریدهام. پایش لوچ میمانَد.» مولوی، چنان کیبل محکم بر کمرش کوبید که قدش مثل «الف» راست شد. موزه را دور انداخت و رفت خود را در میان جمع گم کرد. موتر، حق عبور نیافت. به مسیری که آمده بود، خالی برگشت. مسافران منتظر اند که سودایشان را بردارند. تفنگداران با کیبل جوابشان را میدهند. مجبور شدند با پای پیاده، به سمت غرب، طی مسیر کنند. آفتاب «پوزهپر» شده بود که خسته و کوفته در قریه رسیدند. مردم قریه جمع شدند. به مسافران تسلی میدادند. طالبان، بعد از شام میروند. سوداهایی را که برده نمیتوانند، بیصاحب در سرک میماند. چند جوان چالاک، موتر جیپ از قریه گرفتند. رفتند به سمت انباری سوداها. هوا تاریک شده بود. چند کنده نمک، چند بشکه تیل و چند بستهی دیگر را داخل جیپ انداختند. فیر شروع شد. با چراغ خاموش فرار کردند. هی میدان و طی میدان، بعد از ساعتی به مسجد قریه برگشتند. همه آنجا جمع بودند. صبح، پیش از اینکه آفتاب طلوع کند، پیرمردانی که حوصلهی ماندن نداشتند، کندههای نمک را با پتو به پشت بستند، پای پیاده حرکت کردند به سمتخانههایشان در ولسوالیهای دیگر. دیگران ماندند که دست خالی به خانه برنگردند.